● مکان، سالن خلوت

مکان، سالن خلوت دانشگاه. زمان، صبح یکی از روزهای آخر پاییز. من روی یکی از نیمکت های سالن نشستم. تو شش، هفت صندلی آنطرف تر به همراه دوستت نشستی. تو و دوستت در حال حرف زدنید و من با دقت تماشا می کنم. گاهی می خندید، گاهی مکث کوتاهی می کنید، گاهی سخت مشغول صحبت می شوید. در میان حرف هایت با گوشه چشمت نگاهم می کنی. گاهی نگاه هامان برخورد کوتاه و شیرینی می کنند. حاصل این برخوردها زایش احساسی شاعرانه ست. 

تو می دانی برای چه اینجا نشستم. چه لحظه های شیرینی. چه نگاه های معصومانه ای. هر دو بلند می شوید و به سمتی از سالن می روید وقت رفتن سرت را می چرخانی و نگاه شیرینی همراه با خنده تقدیم من می کنی. من همچنان روی نیمکت نشستم و دور شدن تورا با تبسمی سرشار از امید نگاه می کنم. زندگی یعنی همین...

 ● معجزه خاموش

جنتی «عطایی» یکی از سلاطین «ترانه نوین» ایران زمین است. یکی از خصوصیات ترانه های جنتی عطایی بازی با کلمات ساده و تبدیل آن به جملات بسیار زیبا، با بار معنایی و «احساسی» زیاد است. شاید او و «شهیار قنبری» تنها ترانه سرایانی باشند که کلماتشان بدون ملودی و آهنگ، طعم احساس و «شاعرانگی» دارد و ترانه هایشان بار ادبی و زیبا شناختی خاصی دارد.

احساس سر لوحه واژه های جنتی عطایی است. ترانه ای از او نیست که شنیده باشم و «قلب» و احساسم پذیرای آن نشده باشد. اصلا اشعار او آبروی ترانه شده است. در شهری که ترانه هایش شبیه خودش است! در اشعار جنتی هر «کلمه» ارزش و شخصیت خود را دارد و بی خودی کلمه ای را در اشعار او نمی بینیم. کلماتی که با تیزهوشی و شناخت، با «تن پوشی» که مناسب ریتم و آهنگ است در شعر گنجانده شده. 

ترانه «معجزه خاموش» یکی از بهترین و جدید ترین کارهای جنتی عطایی است. ترانه ای که حکایت از جدایی و رفتن و انتظار دارد. شما اوج «سادگی» و زیبایی را می توانید در این بیت کوتاه ببینید: برگرد به «برگرشتن»، از فاصله دورم کن... يه «خاطره» با من باش يه گريه «مرورم» کن.

ترانه ابتدا می خواهد خبر جدایی «غمناکی» را که عاشق را «پشت پنجره» پژمرده است را به شنونده انتقال دهد. که این کار با شاعرانگی هوشمندانه ای با موفقیت به انجام می رسد. سپس ترانه تبدیل به «التماسی» عاشقانه می شود. اوج ترانه همان جایی است که می گوید: اي معجزه خاموش ، يه «حادثه» روشن شو ، يه لحظه، فقط يه آه، همجنس «شکفتن» شو... از روزن اين کنجه خاکستري «پر پر» ، مشغول تماشاي، «ويرون» شدن من شو.

پرپر شدن عاشقی در «کنجی» خاکستری. و تنها معجزه بازگشت است که می تواند ویرانه را تبدیل به آبادی کند. این ترانه واقعا مرا آتش زد. روزی صد بار ترانه را گوش می کنم ولی ترانه هنوز تازگی خود را حفظ کرده است. ایرج جنتی عطایی مردی که ثانیه های عاشقانه را با واژه هایش جاودانه می کند. «محال» است کسی عاشق باشد و عاشقانه های او، او را آتش نزند. آتش که چه عرض کنم «خاکستر» نکند. 

ترانه معجزه خاموش را از اینجا دانلود کنید [+]         متن ترانه[+]

● آینه ای پر از بهشت

هر بار که می بینمت بیشتر در اعماق پر از «راز» چشمانت گم می شوم. هر بار که می بینمت بی تابیم از دفعه قبل بیشتر می شود. نگاهت برایم در حکم «غنچه» ای ست که کم کم دارد زیباترین گل جهان می شود. کم کم دارد باز می شود. کم کم دارد عطرش وجودم را «پر» می کند. هر بار که می خندی بیشتر از قبل به شکوه خنده ات پی می برم. خنده ات با «شکوه» ترین لذت است برای تپش قلبم.

دستانت «پاک» است مثل آسمان. آنقدر پاک که «برف» سپید زمستان هم پیش او رو سیاه است. وقتی وارد می شوی نفسم به «شماره» می افتد. صدای قلبم فضا را پر می کند. می دانم که صدایش را می شنوی. «جراتش» را ندارم نزدیک شوم. هر بار با خودم می جنگم ولی... .

بهترین لحظه زمانی ست که «نگاه» کوچکی به چشمان مملو از خواهشم می کنی. آن وقت است که ثانیه «سرخ» می شود و ترانه عاشق. آن وقت است که نیمکت پارک و تن خسته «خیابان»، رنگ باران می گیرند، و شعر «سپیدی» خود را باز می یابد. آن وقت است که احساسم چتر سیاهش را کنار می گذارد و در «ثانیه سرخ» و با ترانه ای که حالا عاشقانه است، به زیر «باران» چشمانت می رود.

چشمانی که پر از راز است. همانطور که «شاملو» می گفت، لبانت به ظرافت «شعر» است و گونه هایت با دو شیار مورب «غرور» تو و سرنوشت مرا هدایت می کند. همانطور که آیدا در «آینه ی» شاملو بود تو هم در آینه منی. همانطور که او با نخستین نگاه «آیدا» آغاز شد و چنان فجیع به زندگی نشست من هم با سپیده دم حضورت زندگی را جور دیگری یافتم. همانطور که با آیدا جهنم برای شاملو تهی بود، من از حضورت پر از «بهشت» شدم.

قبلا برای نیمرخت نوشته بودم: نیمرخ 

● جدایی

زیر پوست این «شهر» خالکوبی شده است که رابطه ها یا باید شکست بخورند که تنها راه آن جدایی همراه با «نفرت» است است یا باید همیشگی شوند. یعنی آخر یک رابطه «عاشقانه» یا سفیده سفید است یا سیاهه سیاه. یعنی اینکه یک رابطه عاشقانه با زیبایی و عشق به «جدایی» نمی رسد.

پایان چنین رابطه ای باید با جنگ و نفرت و سیاهی باشد. چه اشکالی دارد دو نفر که عاشق همدیگر هستند و «لحظه» های خود را عاشقانه به همدیگر دوخته اند و این همه خاطره های خوش و جاودانه دارند و خیابان ها و کافه های شهر را به نام خود کرده اند، وقتی به «پایان» راه رسیدند و به این نتیجه رسیدند که دیگر بعد از چند سال عاشقی دیگر نمی توانند با هم عاشقی کنند با مهربانی و زیبایی از هم «جدا» شوند تا تمام آن لحظه ها و خاطره های خوش از ذهن «خیابان» و نیمکت پارک پاک نشود.

چه اشکالی دارد دو عاشق که بدون «چتر»،زیر باران پاییزی رفته اند و روی تن درختان شهر اسم همدیگر را وسط قلبی پر «احساس» خالکوبی کرده اند و روی تخت خواب آبی آسمان در «بغل» هم بوده اند و «عشقبازی» کرده اند و بوسه هایشان را روی تن هم «نقاشی» کرده اند اگر روزی به پایان راه رسیدند دیگر آن «خالکوبی» روی درخت ها و نقاشی های روی تنشان را پاک نکنند. چه اشکالی دارد دو عاشق همدیگر را نفرین نکنند. اگر چنین نباشد مطمئن باشید این دو عاشق نیستند. در حیاط عاشقی شاید «جدایی» باشد که هست اما نفرت جایی ندارد.   

● نیمرخ

سر کلاس بود. براي اولين بار «نيم رخت» را ديدم. چه دلبرانه و هنرمندانه «نقاشي» شده بود. نگاهت معصومانه ترين «فرياد» بود. مژه هايت برايم سرپناهي بود از احساس و طراوت. «چتر» گيسوانت چقدر عاشقانه سايه اش را بر دلم انداخته بود. گرماي حضورت همه چيز را از سرم ربوده بود.

وقتي که مي خنديدي مال خودم نبودم. لب هايت همچون غنچه اي بود که مي خواست خود را رها کند از «زندان» تن. «معصومانه» بود خيلي معصومانه. ثانيه ها در حضورت طعم «عسل» دارند. صندليم را طوري انتخاب مي کنم که نيم رخت در تسخير چشمانم باشد. بعضي وقت ها که نگاهم را حس مي کني بعضي وقت ها که نگاهم با نگاهت «جفت» مي شود آتش مي گيرم. سرم را مي چرخانم و مثلا مي خواهم بي تفاوت باشم. مي دانم و مي داني که چشمانت با من چه کردند. مي دانم که مي داني.

اين را از نگاهت مي فهمم. از بخت بد فقط هفته اي «يک بار» ثانيه هايم طعم عسل مي شوند. از بخت بد آخرين بار هم «غايب» بودي. «انتظار» تورا کشيدن مثل ديدنت زيباست و پر از لذت. حالا حالاها مي خواهم نيم رخت را با ثانيه ها «گره» بزنم. حالا حالاها مي خواهم ببينمت.