زیر پوست این «شهر» خالکوبی شده است که رابطه ها یا باید شکست بخورند که تنها راه آن جدایی همراه با «نفرت» است است یا باید همیشگی شوند. یعنی آخر یک رابطه «عاشقانه» یا سفیده سفید است یا سیاهه سیاه. یعنی اینکه یک رابطه عاشقانه با زیبایی و عشق به «جدایی» نمی رسد.
پایان چنین رابطه ای باید با جنگ و نفرت و سیاهی باشد. چه اشکالی دارد دو نفر که عاشق همدیگر هستند و «لحظه» های خود را عاشقانه به همدیگر دوخته اند و این همه خاطره های خوش و جاودانه دارند و خیابان ها و کافه های شهر را به نام خود کرده اند، وقتی به «پایان» راه رسیدند و به این نتیجه رسیدند که دیگر بعد از چند سال عاشقی دیگر نمی توانند با هم عاشقی کنند با مهربانی و زیبایی از هم «جدا» شوند تا تمام آن لحظه ها و خاطره های خوش از ذهن «خیابان» و نیمکت پارک پاک نشود.
چه اشکالی دارد دو عاشق که بدون «چتر»،زیر باران پاییزی رفته اند و روی تن درختان شهر اسم همدیگر را وسط قلبی پر «احساس» خالکوبی کرده اند و روی تخت خواب آبی آسمان در «بغل» هم بوده اند و «عشقبازی» کرده اند و بوسه هایشان را روی تن هم «نقاشی» کرده اند اگر روزی به پایان راه رسیدند دیگر آن «خالکوبی» روی درخت ها و نقاشی های روی تنشان را پاک نکنند. چه اشکالی دارد دو عاشق همدیگر را نفرین نکنند. اگر چنین نباشد مطمئن باشید این دو عاشق نیستند. در حیاط عاشقی شاید «جدایی» باشد که هست اما نفرت جایی ندارد.