مکان، سالن خلوت دانشگاه. زمان، صبح یکی از روزهای آخر پاییز. من روی یکی از نیمکت های سالن نشستم. تو شش، هفت صندلی آنطرف تر به همراه دوستت نشستی. تو و دوستت در حال حرف زدنید و من با دقت تماشا می کنم. گاهی می خندید، گاهی مکث کوتاهی می کنید، گاهی سخت مشغول صحبت می شوید. در میان حرف هایت با گوشه چشمت نگاهم می کنی. گاهی نگاه هامان برخورد کوتاه و شیرینی می کنند. حاصل این برخوردها زایش احساسی شاعرانه ست.
تو می دانی برای چه اینجا نشستم. چه لحظه های شیرینی. چه نگاه های معصومانه ای. هر دو بلند می شوید و به سمتی از سالن می روید وقت رفتن سرت را می چرخانی و نگاه شیرینی همراه با خنده تقدیم من می کنی. من همچنان روی نیمکت نشستم و دور شدن تورا با تبسمی سرشار از امید نگاه می کنم. زندگی یعنی همین...