● نیمرخ

سر کلاس بود. براي اولين بار «نيم رخت» را ديدم. چه دلبرانه و هنرمندانه «نقاشي» شده بود. نگاهت معصومانه ترين «فرياد» بود. مژه هايت برايم سرپناهي بود از احساس و طراوت. «چتر» گيسوانت چقدر عاشقانه سايه اش را بر دلم انداخته بود. گرماي حضورت همه چيز را از سرم ربوده بود.

وقتي که مي خنديدي مال خودم نبودم. لب هايت همچون غنچه اي بود که مي خواست خود را رها کند از «زندان» تن. «معصومانه» بود خيلي معصومانه. ثانيه ها در حضورت طعم «عسل» دارند. صندليم را طوري انتخاب مي کنم که نيم رخت در تسخير چشمانم باشد. بعضي وقت ها که نگاهم را حس مي کني بعضي وقت ها که نگاهم با نگاهت «جفت» مي شود آتش مي گيرم. سرم را مي چرخانم و مثلا مي خواهم بي تفاوت باشم. مي دانم و مي داني که چشمانت با من چه کردند. مي دانم که مي داني.

اين را از نگاهت مي فهمم. از بخت بد فقط هفته اي «يک بار» ثانيه هايم طعم عسل مي شوند. از بخت بد آخرين بار هم «غايب» بودي. «انتظار» تورا کشيدن مثل ديدنت زيباست و پر از لذت. حالا حالاها مي خواهم نيم رخت را با ثانيه ها «گره» بزنم. حالا حالاها مي خواهم ببينمت.