هر بار که می بینمت بیشتر در اعماق پر از «راز» چشمانت گم می شوم. هر بار که می بینمت بی تابیم از دفعه قبل بیشتر می شود. نگاهت برایم در حکم «غنچه» ای ست که کم کم دارد زیباترین گل جهان می شود. کم کم دارد باز می شود. کم کم دارد عطرش وجودم را «پر» می کند. هر بار که می خندی بیشتر از قبل به شکوه خنده ات پی می برم. خنده ات با «شکوه» ترین لذت است برای تپش قلبم.
دستانت «پاک» است مثل آسمان. آنقدر پاک که «برف» سپید زمستان هم پیش او رو سیاه است. وقتی وارد می شوی نفسم به «شماره» می افتد. صدای قلبم فضا را پر می کند. می دانم که صدایش را می شنوی. «جراتش» را ندارم نزدیک شوم. هر بار با خودم می جنگم ولی... .
بهترین لحظه زمانی ست که «نگاه» کوچکی به چشمان مملو از خواهشم می کنی. آن وقت است که ثانیه «سرخ» می شود و ترانه عاشق. آن وقت است که نیمکت پارک و تن خسته «خیابان»، رنگ باران می گیرند، و شعر «سپیدی» خود را باز می یابد. آن وقت است که احساسم چتر سیاهش را کنار می گذارد و در «ثانیه سرخ» و با ترانه ای که حالا عاشقانه است، به زیر «باران» چشمانت می رود.
چشمانی که پر از راز است. همانطور که «شاملو» می گفت، لبانت به ظرافت «شعر» است و گونه هایت با دو شیار مورب «غرور» تو و سرنوشت مرا هدایت می کند. همانطور که آیدا در «آینه ی» شاملو بود تو هم در آینه منی. همانطور که او با نخستین نگاه «آیدا» آغاز شد و چنان فجیع به زندگی نشست من هم با سپیده دم حضورت زندگی را جور دیگری یافتم. همانطور که با آیدا جهنم برای شاملو تهی بود، من از حضورت پر از «بهشت» شدم.
قبلا برای نیمرخت نوشته بودم: نیمرخ